| | | | | | |
|
تا به کنون پردهنشین بود یار |
|
هیچ در آن پرده نمیداد بار |
|
|
خود به طلب دیدم و راهی نبود |
|
راه طلب داشتم از پرده دار |
|
|
یار من از پرده همی کرد زور |
|
دل ز پی پرده همی گشت زار |
|
|
چون که دل پردهنشین چندگاه |
|
بر درش آویخته شد پردهوار |
|
|
گفت: گر از پردهی خود بگذری |
|
زود در آن پرده دهندت گذار |
|
|
گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟ |
|
گفت: تویی، پرده ز خود برمدار |
|
|
در پس این پرده شمار یکیست |
|
گرچه شد این پرده برون از شمار |
|
|
پردهی من جز منی من نبود |
|
از منی من چو بر آمد دمار |
|
|
طالب و مطلوب و طلب شد یکی |
|
پردهی آن این عدد مستعار |
|
|
در پس آن پرده چو ره یافتم |
|
پرده برانداختم از روی کار |
|
|
اوحدی این راه چو بیپرده دید |
|
با زن و با مرد بگفت آشکار: |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
عشق خروشی، که عیان دیدهام |
|
سینه به جوشی، که زیان دیدهام |
|
|
دل چو ز ناگه به وصالش رسید |
|
بانگ برآورد که: جان دیدهام |
|
|
گاه رخش را ز درون جهان |
|
گاه ز بیرون جهان دیدهام |
|
|
آنچه مرا طاقت و اندازه بود |
|
وصل باندازهی آن دیدهام |
|
|
رخ ننمودست به من ذرهای |
|
کش نه در آن ذره نشان دیدهام |
|
|
با تو چه گویم؟ که: چنین و چنان |
|
کش نه چنین و نه چنان دیدهام |
|
|
تا که شد از دیده روان نقش او |
|
خون دل از دیده روان دیدهام |
|
|
راست نیاید سخنش در مکان |
|
چونکه برونش ز مکان دیدهام |
|
|
در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس |
|
چون نه زمین و نه زمان دیدهام |
|
|
من به یقینم که جزو نیست هیچ |
|
تا تو نگویی: به گمان دیدهام |
|
|
یار مرا دوش نهان رخ نمود |
|
فاش کنم هرچه نهان دیدهام |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
پیر شراب خودم از جام داد |
|
زان تپش و درد سر آرام داد |
|
|
طفل بدم، حنظل و صبرم نمود |
|
کهل شدم، شکر و بادام داد |
|
|
سایهی من گم شد و او باز جست |
|
مایهی من کم شد و او وام داد |
|
|
گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد |
|
تشنه نشستم ز لبم جام داد |
|
|
مور مرا خانهی بیغم نمود |
|
مرغ مرا دانهی بیدام داد |
|
|
دل چو درافتاد بحامیم تب |
|
شربت طاها و الف لام داد |
|
|
آخر کارم به دعا باز خواند |
|
گرچه به اول همه دشنام داد |
|
|
جسم مرا جای درین بوم ساخت |
|
جان مرا راه درین بام داد |
|
|
نصرة اودست مرا زور شد |
|
همت او پای مرا گام داد |
|
|
خاص شد از حرمت او اوحدی |
|
رفت و ندا در حرم عام داد: |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
آن بت سرکش، که نمیداد دست |
|
چونکه درآمد ز درم نیم مست |
|
|
پای مرا از در حیرت براند |
|
چشم مرا از در غیرت ببست |
|
|
دل به فغان آمد و خونش بریخت |
|
تن به میان آمد و جانش بخست |
|
|
در سرم انداخت نشاط «بلی» |
|
می، که به من داد ز جام الست |
|
|
از دل من شاخ امیدی برست |
|
جان من از داغ جدایی برست |
|
|
گفتمش : از دست تو بیچارهام |
|
گفت که: بیچاره نیایم به دست |
|
|
گفتمش : از وصل خودم هست کن |
|
گفت : بمیر از خود و از هرچه هست |
|
|
گفتمش : ای بت، ز تو دورم چرا؟ |
|
گفت که : از دور بتی میپرست |
|
|
گفتمش : ار توبه کند دل ز عشق |
|
گفت که : آن توبه به باید شکست |
|
|
گفتهی او آفت جان بود و تن |
|
لیک چنان گفت که در دل نشست |
|
|
دیده ز دور آن قد و بالا چو دید |
|
نعره در انداخت به بالا و پست : |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ |
|
ساغر می خواهم و آواز چنگ |
|
|
چون می لعلم بچشانی، کنم |
|
بوسه طلب زان لب یاقوترنگ |
|
|
عمر چو بادست همی در شباب |
|
باده بمن ده، که ندارد درنگ |
|
|
تا بر او زین دل زنگار خورد |
|
رنگ زدایم به شراب چو زنگ |
|
|
دوش چو میخوردم و خوابم ربود |
|
یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ |
|
|
پرده برانداخت ز روی خیال |
|
دست خوش آن صنم شوخ شنگ |
|
|
گفتمش : آمد ز غمت دل به جان |
|
گفت : گرت جان به لب آید ملنگ |
|
|
دست در آغوش من آورد عور |
|
آنکه همی داشت ز من عار و ننگ |
|
|
او شکر افشان ودلم شکر گوی: |
|
کانچه همی خواستم آمد به چنگ |
|
|
صبح چو از خواب درآمد سرم |
|
دست خودم بود در آغوش تنگ |
|
|
اوحدی این راز چو دانست باز |
|
در فلک انداخت غریو و غرنگ : |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
نشنود از پرده کس آواز من |
|
تا نکند راست لبش ساز من |
|
|
من نه به خود گفتم، از آنست عقل |
|
بیخود و حیران شده در راز من |
|
|
تا نبری ظن که به بازیچه بود |
|
دیدهی شب تا به سحر باز من |
|
|
بیش نگویی سخن از ناز او |
|
گر بتو گویم سخن از ناز من |
|
|
ای که ز گستاخی من غافلی |
|
خیز و ببین بر لب او گاز من |
|
|
چند ز شیراز و ز رومم، دگر |
|
رخت به روم آور و شیراز من |
|
|
واقعهی عشق نگوید به تو |
|
جز نفس واقعه پرداز من |
|
|
گر چه منم آخر این کاروان |
|
نیست پدید آخر و آغاز من |
|
|
بس دل افسرده سر انداز شد |
|
از دم چون تیغ سر انداز من |
|
|
کی به چنان بال رسد، اوحدی |
|
مرغ تو در غایت پرواز من |
|
|
من لب خود کرده ز گفتن به مهر |
|
شهر پر آوازهی آواز من : |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
عشق برآورد ز جانم خروش |
|
من نتوانم، تو توانی بپوش |
|
|
پر مدم، ار دیگ بسر میرود |
|
او چه کند؟ آتش تیزست و جوش |
|
|
امشب ازین کوچه بدوشم برند |
|
گر هم از آن باده دهندم که دوش |
|
|
در غلطم، یا سخن آشناست |
|
اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟ |
|
|
میروم از خود چو همی آید او |
|
کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش |
|
|
چون بدر او رسی، ای باد صبح |
|
گر بدهد نامه، بیاور، بکوش |
|
|
کو سخن غیر نخواهد شنید |
|
گر برسالت بفرستی سروش |
|
|
بر سر بیمار خود، ار میروی |
|
تا دگرش زنده ببینی بکوش |
|
|
توش و تنم رفت، مفرمای صبر |
|
مرد به تن صبر کند، یا به توش |
|
|
مجلس رندان طرب گرم شد |
|
دی چو گذشتم بدر میفروش |
|
|
اوحدی از غایت مستی که بود |
|
با همه میگفت و نمیشد خموش: |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
نور رخ دوست چو پیدا شود |
|
عقل که باشد که نه شیدا شود |
|
|
از رخ خورشید چو در وا کنند |
|
ذره چه گوید که نه در وا شود |
|
|
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست |
|
ره نبری، گر نه سرت پا شود |
|
|
از دو جهان هیچ نبینی جزو |
|
گر به رخش چشم تو بینا شود |
|
|
ما همه اوییم، ولی او ز دور |
|
منتظر ماست، که کی ما شود |
|
|
بخت نگر: تا ننهد سر به خواب |
|
رخت، غمی نیست، که یغما شود |
|
|
حرف مپندار، به حرفت گرای |
|
تا مگر این اسم مسما شود |
|
|
قطره به دریا چو دگر باز رفت |
|
نام و نشانش همه دریا شود |
|
|
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست |
|
مختلف از منزل و از جا شود |
|
|
سر چو به این جبه برآورد دوست |
|
خواست درین قبه که غوغا شود |
|
|
باز صدای سخن اوحدی |
|
بر همه کس روشن و پیدا شود |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|
|
نفس ترا شد نفس گور کن |
|
زنده شوی، گر بکنی گور تن |
|
|
ای شده نومید چنین، بر کجاست |
|
یاس تو و باغ پر از یاسمن |
|
|
یا خبری از لب او باز گوی |
|
بیخبران را سخنی زان دهن |
|
|
در همهی بادیه حییست بس |
|
و آن دگر آثار طلال و دمن |
|
|
کوکب لیلی نرود بر ملا |
|
موکب مجنون چه کند بر علن |
|
|
از پی آن آهوی وحشی ببین |
|
سر به هم آورده هزاران رسن |
|
|
تا کی ازین جبه و دستار و فش |
|
مرده شو و جامه رها کن بزن |
|
|
جسم تو گوریست روان ترا |
|
بر سر این گور چه پوشی کفن |
|
|
پای برین صفه نه و باز دان |
|
راز چهل صوفی و یک پیرهن |
|
|
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست |
|
شور به شیرین سخنان در فگن |
|
|
پنج حواست چو یکی بین شدند |
|
بر ببرش راه و بگو این سخن |
|
|
کانچه دل اندر طلبش میشتافت |
|
در پس این پرده نهان بود، یافت |
|