| | | | | | |
|
چون یاد کنم طبع طربناک ترا |
|
و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا |
|
|
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم |
|
در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا |
|
|
گر آدمیی دور شو از دمدمها |
|
ور گرگ نهای مگر و گرد رمها |
|
|
تا کی ز برای جستن آب رخی؟ |
|
از گردن خود فرو نه این مظلمها |
|
|
هستیم به امید تو چون دوش امشب |
|
برآمدنت بسته دل و هوش امشب |
|
|
زان گونه که دوش در دلم بودی تو |
|
یارب! که ببینمت در آغوش امشب |
|
|
ای میل دل من به جهان سوی لبت |
|
تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت |
|
|
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟ |
|
خون دل خویشتن ز پهلوی لبت |
|
|
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت |
|
بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت |
|
|
من بندهی شمعم، که ز بهر دل خلق |
|
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت |
|
|
گر راست روی محرم جان سازندت |
|
ور کژ بروی ز دل بیندازندت |
|
|
در حلقهی عاشقان چو ابریشم چنگ |
|
تا راست نگردی تو بننوازندت |
|
|
در کارگه غیب چو نقاش نخست |
|
جویندهی نقش خویشتن را میجست |
|
|
بر لوح وجود نقشها بست و در آن |
|
چون روشن گشت نقش آن جزو بشست |
|
|
این فرع که دیدی همه از اصلی خاست |
|
در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست |
|
|
زان روی دو چشم داد و یک بینی حق |
|
تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست |
|
|
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست |
|
یک روز برم به مهر ننشست و نخاست |
|
|
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟ |
|
چون میبینم جمله ز بدبختی ماست |
|
|
قدش به درخت سرو میماند راست |
|
زلفش به رسن، که پای بند دل ماست |
|
|
دل میل گنه دارد از آن روز که دید |
|
کو را رسن از زلف و درخت از بالاست |
|
|
جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست |
|
کندر دهنت موی شکافی پیداست |
|
|
ما را دل سخت تو در آیینهی نرم |
|
مانندهی سنگ از آب صافی پیداست |
|
|
کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟ |
|
یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟ |
|
|
خود راز من سبک بهایی چه بود؟ |
|
در جنب چنان گران پسندی که تراست؟ |
|
|
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟ |
|
وان حقهی لعل خالی از خنده چراست؟ |
|
|
روی تو بکندند، نگوید پدرت |
|
در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟ |
|
|
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست |
|
وین کوتهی مدت مهلی که مراست |
|
|
حسن عمل از من چه توقع داری؟ |
|
با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست |
|
|
خال تو به هر حال پسندیدهی ماست |
|
زلف تو چو حال دل غم دیدهی ماست |
|
|
آن خال که بر چاه زنخدان داری |
|
تر میدارش که مردم دیدهی ماست |
|
|
ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست |
|
زاهد بودن موجب بدنامی ماست |
|
|
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش |
|
بیبادهی خام بودن از خامی ماست |
|
|
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست |
|
فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست |
|
|
پرسش کردی به یک زبانم شب دوش |
|
و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست |
|
|
با روی تو آفتاب صافی تیره است |
|
با لعل لبت شراب صافی تیره است |
|
|
تاریکی آب صافی از سیل نبود |
|
در جنب رخ تو آب صافی تیره است |
|
|
در سینه ز دست دل جگر تابیهاست |
|
در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست |
|
|
ای دیده، بریز خون این دل، که مرا |
|
دیریست که با او سر بیآبیهاست |
|
|
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست |
|
پوشیده هزارگونه رازم با تست |
|
|
حرمان شبی دراز و جایی خالی |
|
زانم که حکایت درازم با تست |
|
|
خالی که به شیوه پای بست لب تست |
|
همچون دلم آشفته و مست لب تست |
|
|
بسیار دلش خون مکن و روزی چند |
|
نیکو دارش، که زیر دست لب تست |
|
|
اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟ |
|
وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟ |
|
|
عمری به سر خویش دویدی هیچست |
|
وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟ |
|
|
زلفت، که چو حلقهی کمند افتادست |
|
از وی دل عالمی به بند افتادست |
|
|
در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک |
|
آشفته ز بالای بلند افتادست |
|
|
ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست |
|
نابوده زبود این و آن هیچ به دست |
|
|
از من طلب هیچ نمیباید کرد |
|
زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست |
|
|
آتش تپش از جان به تابم بردست |
|
دود از دل خستهی خرابم بر دست |
|
|
با این همه دود و آتش اندر دل و جان |
|
پیش تو چنانست که آبم بردست |
|
|
حسنی که تو، ای نگار، داری بردست |
|
آن نقش چرا همی نگاری بردست؟ |
|
|
ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک |
|
تو میگیری سیاه کاری بردست |
|
|
ابر آن نکند که این جلب زن کردست |
|
ببر آن نکند که این جلب زن کردست |
|
|
بنیاد مسلمانی ازو گشت خراب |
|
گبر آن نکند که این جلب زن کردست |
|
|
شاهی ز غلام خویش یاد آوردست |
|
ما را به سلام خویش یاد آوردست |
|
|
نشگفت که نام ما بلندی گیرد |
|
ما را چو به نام خویش یاد آوردست |
|
|
کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست |
|
تا در دل او مهر تو آتش نزدست |
|
|
از طرهی طیرهی تو مشک ختنی |
|
عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست |
|
|
رنگی ز رخ چو لاله زارم بفرست |
|
بویی ز دو زلف مشکبارم بفرست |
|
|
چون دست نمیدهد که دستت بوسم |
|
دستارچهای به یاد گارم بفرست |
|
|
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست |
|
قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست |
|
|
پیوسته حدیث قامتت میگویم |
|
زیراکه مرا با سخن راست خوشست |
|
|
بر سبزه نشست میپرستان چه خوشست! |
|
بر گل نفس هزاردستان چه خوشست! |
|
|
ای گشته به اسم هوشیاری مغرور |
|
تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟ |
|
|
ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست |
|
وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست |
|
|
زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان |
|
او را تو چنین فرو گذاری نیکست |
|
|
بر گوشهی چشم تو، که شوخ و شنگست |
|
آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟ |
|
|
موریست که بر کنار بادام نشست |
|
پیداست که در لب تو شکر تنگست |
|
|
دل بندهی بوی عنبر آمیز گلست |
|
جان چاکر عارض دلاویز گلست |
|
|
بلبل که هزار خار کن بندهی اوست |
|
او نیز غلام خار سرتیز گلست |
|
|
رویت، که به خوبی گل خندان منست |
|
آرامگهش دل چو زندان منست |
|
|
نیکش بگزدیدند به دندان، گر چه |
|
گفتم که: همین نیک به دندان منست |
|
|
جانا، دلم از فراق رویت خونست |
|
چشمم ز غمت چو چشمهی جیحونست |
|
|
آن خال که بر رخت نهادست، دمی |
|
بر روی منش نه، که ببینم چونست؟ |
|
|
زلفت چو شب و چهره چو روزی نیکوست |
|
من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست |
|
|
آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساخت |
|
پیوسته نگهدار شب و روز تو اوست |
|
|
مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست |
|
سر جملهی هر غلغله و دمدمه اوست |
|
|
گر بد بینی به وصل خود هم نرسی |
|
ور نیک نگه کنی به خود خود همه اوست |
|
|
با ما دمش ار به مهر یکتاست بهست |
|
سیب زنخش چو در کف ماست بهست |
|
|
زین پس من و وصف قامت او، آری |
|
چون میگوییم هم سخن راست بهست |
|
|
ای آنکه ترا قوت هر بیشی هست |
|
بنگر به دلم، که اندکش ریشی هست |
|
|
درویشم و دست حاجتی داشته پیش |
|
گر زانکه ترا فراغ درویشی هست |
|
|
ای طلعت نور گسترت به در بهشت |
|
بشکسته سرای حرمت قدر بهشت |
|
|
امروز برین حوض طرب کن، که تراست |
|
فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت |
|
|
دلدار چو در سینه دل نرم نداشت |
|
آزرد مرا و هیچ آزرم نداشت |
|
|
بیجرم ز من برید و در دشمن من |
|
پیوست به مهر و ذرهای شرم نداشت |
|
|
باد سحری چو غنچه را لب بشکافت |
|
نور رخ گل روی چو خورشید بتافت |
|
|
از سایهی خرپشتهی میمون فلک |
|
در پشته نگه کن که چه سرسبزی یافت؟ |
|
|
دل در غم او بکاست، میباید گفت |
|
این واقعه از کجاست؟ میباید گفت |
|
|
گفتی تو که: از که این قیامت دیدی؟ |
|
از قامت او، چو راست میباید گفت |
|
|
با یار ز نیک و بد نمیباید گفت |
|
هر شب بیتی دو صد نمیباید گفت |
|
|
او عاشق و من عاشق و این مشکلتر |
|
کم قصهی او و خود نمیباید گفت |
|
|
شد درد بر پای فلک فرسایت |
|
تا عرضه کند سختی خود بر رایت |
|
|
دارد طمع آنکه بگیری دستش |
|
ورنه چه سگست او که بگیرد پایت؟ |
|
|
ای پیش تو ماه تا به ماهی همه هیچ |
|
وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ |
|
|
آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ |
|
با طنطنهی کوس الهی همه هیچ |
|
|
بنمود بمن یار میان، یعنی هیچ |
|
در پاش فگندم دل و جان، یعنی هیچ |
|
|
گویند که: در مدرسه تحصیلت چیست؟ |
|
فکر دهن تنگ دهان، یعنی چه |
|
|
صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد! |
|
بر روی تو از هیچ غمی گرد مباد! |
|
|
دردیست بزرگ مرگ فرزند عزیز |
|
بر جان عزیزت دگر این درد مباد! |
|
|
دل بندهی بند سنبل پست تو باد! |
|
جان شیفتهی دو نرگس مست تو باد! |
|
|
زلف طرب و طرهی دستار مراد |
|
مانندهی دستارچه در دست تو باد! |
|
|
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد |
|
وین آتش اندرون به در خواهد داد |
|
|
زین سان که زبان دراز کردست امشب |
|
میبینم سر به باد بر خواهد داد |
|
|
گل را، که صبا، مرغصفت بال گشاد |
|
گفتی که: منجم ورق فال گشاد |
|
|
چون گربهی بید خوانش آراسته دید |
|
سر بر زد و بوی برد و چنگال گشاد |
|
|
خورشید که خاک ازو چو زر میگردد |
|
از شوق رخ تو دربدر میگردد |
|
|
یک جرعه میصاف تو در صافی ریخت |
|
شد مست و درین میان به سر میگردد |
|
|
بر نطع تو اسب شیرکاری گردد |
|
فرزین تو پیل کارزاری گردد |
|
|
شطرنج چه بود؟ چوبکی چند، ولی |
|
از لعل تو چون عود قماری گردد |
|
|
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد |
|
لجلاج لجاج با تو نتواند برد |
|
|
اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد |
|
از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد |
|
|
هر کس که ز کبر و عجب باری دارد |
|
از عالم معرفت کناری دارد |
|
|
و آن کو به قبول خلق خرسند شود |
|
مشنو تو که: با خدای کاری دارد |
|
|
دستارچه حسنی و جمالی دارد |
|
وز نقش و نگار خط و خالی دارد |
|
|
با آن همه زر، اگر خیال تو پزد |
|
انصاف، که بیهوده خیالی دارد |
|
|
آن مه، که ز شعر زلف ذیلی دارد |
|
همچون دل من شیفته خیلی دارد |
|
|
گوید که: به کشتن تو دارم میلی |
|
المنة لله که میلی دارد! |
|
|
گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد |
|
چون خاک به هر برزن و کویم ببرد |
|
|
با وصل من آن آب چو آتش مینوش |
|
زان پیش که آتش آبرویم ببرد |
|
|
ای ماه، غمت جامهی دل در خون برد |
|
نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟ |
|
|
آن خال که بر گوشهی چشمست ترا |
|
خال لب خوبان به زنخ بیرون برد |
|
|
گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد |
|
از لاله خجالت سر مویی نبرد |
|
|
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت |
|
تا گربهی بید باز بویی نبرد |
|
|
ما پرتو جوهر روانیم و خرد |
|
نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد |
|
|
چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش |
|
چون جسم برفت روح مانیم و خرد |
|
|
خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد |
|
عیش از دل غمدیده من یکسو کرد |
|
|
در زیر لبت سیاه کارانه نشست |
|
تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد |
|
|
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟ |
|
در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟ |
|
|
با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت |
|
ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟ |
|
|
زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد |
|
بر قامت همچون الفت دالی کرد |
|
|
گفتم: کشمش ببند، متواری شد |
|
سر در کمرت نهاد و که مالی کرد |
|
|
در باغ شدی، سر و سر افشانی کرد |
|
سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد |
|
|
گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد |
|
مردم همه گفتند: به پیشانی کرد |
|
|
خالی که رخ تو آشکارش پرورد |
|
لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد |
|
|
در خون لبت رفت و در آنست هنوز |
|
با آنکه لب تو در کنارش پرورد |
|
|
خال زنخت تیر گناه اندازد |
|
رخت دل عاشقان به راه اندازد |
|
|
از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست |
|
بیمست که خویش را به چاه اندازد |
|
|
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد |
|
در عهد رخت دم از وفا خواهد زد |
|
|
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن |
|
زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد |
|
|
کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟ |
|
یا چون سخنت لل لالا باشد؟ |
|
|
گر زیر فلک به راستی چون بالات |
|
گویند که: هست؛ زیر بالا باشد |
|
|
مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد |
|
یا بادهی حسن بیخماری باشد |
|
|
ناگاه برون کند سر از گنج رخت |
|
ریشی، که هرش موی چو ماری باشد |
|
|
تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟ |
|
جانم ز غم تو در عنایی باشد؟ |
|
|
یک روز به زلف تو در آویزم زود |
|
آخر سر این رشته به جایی باشد |
|
|
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد |
|
جز در پی قامت تو، ای حور، نشد |
|
|
با این همه آرزو که در سر دارد |
|
بنگر که ز آستان تو دور نشد |
|
|
لب نیست که از مراغه پر خنده نشد |
|
آب قرقش دید و به جان بنده نشد |
|
|
از مردهی گور او عجب میدارم |
|
کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟ |
|
|
صافی چو ترا دید روان مینالد |
|
برسینه ز غم سنگ زنان مینالد |
|
|
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟ |
|
جانش به لب آمدست از آن مینالد |
|
|
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد |
|
چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد |
|
|
من عشق ترا نهفته بودم در دل |
|
چون کار به جان رسید در گفت آمد |
|
|
از نوش جهان نصیب من نیش آمد |
|
تیر اجلم بر جگر ریش آمد |
|
|
کوته سفری گزیده بودم، لیکن |
|
ز آنجا سفری دراز در پیش آمد |
|
|
مه روی ترا ز مهر مه میداند |
|
کز نور تو شب رهی بده میداند |
|
|
سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال |
|
کان بازی را رخ تو به میداند |
|
|
اقبال تمام پاک دینان دارند |
|
آنان طلبند، لیک اینان دارند |
|
|
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست |
|
وین گنج نهان گوشه نشینان دارند |
|
|
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند |
|
بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند |
|
|
خصم تو ندیدیم که ماند بسیار |
|
هرگز مگر این خصم که در نرد بماند |
|
|
دلها همه از شرح جمالت مستند |
|
نادیده ترا به مهر پیمان بستند |
|
|
گر بگشایی دو زلف جانها بردند |
|
ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند |
|
|
از مشک سیه سه خال کت بر سمنند |
|
نزدیک به چشم تو و دور از دهنند |
|
|
از گوشهی چشم ار نظریشان نکنی |
|
بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟ |
|
|
گندم گونی که همچو کاهم بربود |
|
نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود |
|
|
از غصهی ما به ارزنی باک نداشت |
|
یک جو نظری به جانب ماش نبود |
|
|
شد در پی اوباش چو ننگیش نبود |
|
در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود |
|
|
ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند |
|
آمد بر من ولیک رنگیش نبود |
|
|
افسوس! که در عمر درازیم نبود |
|
خطی ز زمانهی مجازیم نبود |
|
|
بنشاند مرا فلک به بازی در خاک |
|
هر چند که وقت خاک بازیم نبود |
|
|
یارب! نه دلم بستهی غمهای تو بود؟ |
|
چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟ |
|
|
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟ |
|
چون جمله به امید کرمهای تو بود |
|
|
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود |
|
عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود |
|
|
لاف پر پیران جهان گردیده |
|
بازیچهی طفلان سر کوی تو بود |
|
|
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود |
|
دیدم که درو زمانه آتش زده بود |
|
|
گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت: |
|
یک روز بر ما نفسی خوش زده بود |
|
|
از دست تو راضیم به آزردن خود |
|
در عشق تو قانعم به خون خوردن خود |
|
|
گویی که: ببینم آن دو دست به نگار |
|
مانند دو عنبرینه در گردن خود |
|
|
آن خود که بود که در تو واله نشود؟ |
|
از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟ |
|
|
عاشق شدی، از شهر برونم کردی |
|
ترسیدی از اغیار که در ده نشود |
|
|
جان از سر زلف دلپذیریت نرهد |
|
عقل ار خطر خط خطیرت نرهد |
|
|
دل گر به مثل زهرهی شیران دارد |
|
از نرگس مست شیر گیرت نرهد |
|
|
چون خیل غم تو در دل ریش آید |
|
بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید |
|
|
خونریز غمت چو مرد میدان طلبد |
|
جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید |
|
|
دستارچه را دست تو در میباید |
|
از چشم من و لب تو تر میباید |
|
|
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم |
|
زیراکه به دستارچه زر میباید |
|
|
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید |
|
تر در قدمت ریزم و حیفم ناید |
|
|
گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم |
|
سر در قدمت ریزم و حیفم ناید |
|
|
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید |
|
آن رسم شناس آب و گل نیست پدید |
|
|
در دایرهی عشق برون یک نقطه |
|
میبینم و در عالم دل نیست پدید |
|
|
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟ |
|
کنه کرم نامتناهیت که دید؟ |
|
|
هر چند که واصلان به بیداری و خواب |
|
گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟ |
|
|
ای ماه، ز پیوستن من عار مدار |
|
پیوسته مرا به هجر بیدار مدار |
|
|
بر من، که فدای تو کنم جان عزیز |
|
خواری مپسند و این سخن خوار مدار |
|
|
دشمن گرو وصل ز من برد آخر |
|
او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر |
|
|
آورد به جان لب ترا از بوسه |
|
دندان به رخت تیز فرو برد آخر |
|
|
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر |
|
بگریست فلک با دل تنگش بر سر |
|
|
مویی که ز دست شانه در هم رفتی |
|
گردون به غلط نهاد سنگش بر سر |
|
|
دست به نگار تو مرا کشت دگر |
|
آه! ار نشود وصل توام پشت دگر |
|
|
نقشی عجبست بر دو دستت تا خود |
|
حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟ |
|
|
آن زلف چو نافهی تتاری بنگر |
|
و آن خط چو سبزهی بهاری بنگر |
|
|
بر گرد دهان همچو انگشتریش |
|
زنگی بچه را سواد کاری بنگر |
|
|
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر |
|
از برج و ستاره گشته انباز سپهر |
|
|
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر |
|
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر |
|
|
بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز |
|
باشد که شبی روز کنم با تو به راز |
|
|
شد بیشب زلف و روز رخسار تو باز |
|
روزم چو شب زلف تو تاریک و دراز |
|
|
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز |
|
مگذار به دست دشمن دونم باز |
|
|
گر سوختنیست جان من هم تو بسوز |
|
ور ساختنیست کار من هم تو بساز |
|
|
کردند دگر نگاربندان از ناز |
|
در دست تو دستوانه از مشک طراز |
|
|
تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟ |
|
یا چیست که بر دست همی گیری باز؟ |
|
|
گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز |
|
ور ناز کنی به جان پذیرم ز تو ناز |
|
|
چون بنده نپیچد ز خداوندان سر |
|
وانگاه خداوند چنان بنده نواز |
|
|
رفتم بر آن شمع چگل مست امروز |
|
گفتم که: مرا با تو سری هست امروز |
|
|
... |
|
... |
|
|
گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا: |
|
حالی دلت از غصهی ما رست امروز |
|
|
ای داده به بازی دل من، جان را نیز |
|
عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز |
|
|
خواهم به تو خط بندگی دادن، لیک |
|
ترسم به زنخ برآوری آن را نیز |
|
|
در عالم کج نهاد پر پیچ و خمش |
|
یک چیز طلب میکنم از بیش و کمش |
|
|
یا معشوقی که وصل او باشد خاص |
|
یا ممدوحی که عام باشد کرمش |
|
|
زلفی، که به ناز و درد سر داشتهایش |
|
بر دوش کشیدهای و برداشتهایش |
|
|
در پای تو گر سر بنهد باکی نیست |
|
کز خاک هزار بار برداشتهایش |
|
|
تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش |
|
دل جای تو شد به غم چرا میداریش؟ |
|
|
دلبستگییی که با میانت دارم |
|
تا چون کمرت میان تهی نشماریش |
|
|
چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرق |
|
زین پس همه پیش تو به چشم آیم و فرق |
|
|
دل نامهی شوق تو سپردست به باد |
|
من در پی نامه میشتابم چون برق |
|
|
خالی داری بر لب چون قند، از مشک |
|
خطی داری بر رخ دلبند، از مشک |
|
|
بر ساعد خود نگار بستی یا خود |
|
بر ماهی سیمین زرهی چند از مشک؟ |
|
|
اطراف چمن ز مشک بوییست به برگ |
|
گلزار زمانه را نکوییست به برگ |
|
|
گل را ز دو رویه کار با برگ و نواست |
|
آری همه کاری ز دو روییست به برگ |
|
|
ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ |
|
لالای ترا ز بدر و از لل ننگ |
|
|
کار تو عطای بدره باشد شب بزم |
|
شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ |
|
|
کرد از دل صافی برت این آب درنگ |
|
تا دست تو بوسد چو بدو یازی چنگ |
|
|
اکنون که نشان کژروی دیدی ازو |
|
بگذاشتهای که میزند بر سر سنگ |
|
|
من خاک درم، تو آفتابی، ای دل |
|
نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل |
|
|
من گم شدم از خود که ترا یافتهام |
|
دریاب، که مثل من نیایی، ای دل |
|
|
دیگر ز شراب شوق مستی، ای دل |
|
و آن توبه که داشتی شکستی، ای دل |
|
|
از بادهی نیستی خراب افتادی |
|
تا باد چنین باد که هستی، ای دل |
|
|
کم کن ز غمش فغان و مستی، ای دل |
|
وین بار بیفگن که شکستی، ای دل |
|
|
آخر نه خدای تست؟ چندین او را |
|
نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل |
|