اوحدی مراغهای (غزلیات)/از عشق تو جان نمیتوان برد
از عشق تو جان نمیتوان برد | وز وصل نشان نمیتوان برد | |||||
بر خوان رخت ز بیم آن زلف | دستی به دهان نمیتوان برد | |||||
دارم به لب تو حاجتی، لیک | نامش به زبان نمیتوان برد | |||||
داری دهنی، که از لطافت | ره بر سر آن نمیتوان برد | |||||
چون چشم تو پیش عارضت راه | بیتیر و کمان نمیتوان برد | |||||
گر چه کمر تو پیچ پیچست | با او به زیان نمیتوان برد | |||||
کاری که کمر کند چو زلفت | هر سر به میان نمیتوان برد | |||||
از غارت چشمت اندرین شهر | رختی به دکان نمیتوان برد | |||||
بر سینهی اوحدی ز عشقت | داغیست، که آن نمیتوان برد |