اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته
ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته | صد دل ز مهر روی تو بر من بسوخته | |||||
سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر | بر حال من نسوخته و آهن بسوخته | |||||
هردم ز غصه، چیست نگویی مراد تو؟ | زین ناتوان عاشق خرمن بسوخته | |||||
بیچهرهی چو شمع تو در خلوت تنم | دل را چراغ مرده و روغن بسوخته | |||||
بر درد و داغ و محنت و اندوه و رنج من | هم مرد خسته گشته و هم زن بسوخته | |||||
در مسکنی که این دل مسکین کشیده دم | خرمن به باد داده و مسکن بسوخته | |||||
چون اوحدی مرا ز غمت آتش جگر | در آستین گرفته و دامن بسوخته |