| | | | | | |
|
ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را |
|
فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را |
|
|
باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه |
|
چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را |
|
|
روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن |
|
پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را |
|
|
شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد |
|
چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را |
|
|
در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی |
|
گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را |
|
|
گر صرف مالی میکنی در پای او منت منه |
|
جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را |
|
|
دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بیوفا |
|
دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را |
|
|
نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من |
|
مرغی نمیدانم که او این جا نریزد بال را |
|
|
با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو |
|
بسیار میدانی، ولی حدیست قیل و قال را |
|