اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس | مینشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس | |||||
در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم | هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس | |||||
زلف او را ز رخ او به کناری میکش | غافلش میکن و آن چشم و دهان را میپرس | |||||
در چمن میشو و بر یاد گلش می مینوش | وز چمن میرو و آن سرو روان را میپرس | |||||
گر چه او را سر مویی خبر از حالم نیست | هر دم آن بیخبر موی میان را میپرس | |||||
گر چه من پیر شدم در هوس دیدن او | تو گذر میکن و آن بخت جوان را میپرس | |||||
اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز | از سر لطف همین را و همان را میپرس |