اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم | خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟ | |||||
پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من | تا غلام تو شدم زین دگران آزادم | |||||
چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟ | حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم | |||||
کردم اندیشهی خود: مصلحت آنست که من | بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم | |||||
آهنینست دلت ورنه ببخشی بر من | چون ببینی که ز غم در قفس فولادم | |||||
از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم | که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم | |||||
مکن، ای ماه، جفا بر تن من، کز غم تو | اوحدیوار به خورشید رسد فریادم |