اوحدی مراغهای (غزلیات)/باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
باز پیوند، که دوری به نهایت برسید | چارهی درد دلم کن، که به غایت برسید | |||||
هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم | تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟ | |||||
رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من | قصهای شد، که به هر شهر و ولایت برسید | |||||
جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود | یاد میداد دل من که عنایت برسید | |||||
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود | بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید | |||||
خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست | بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟ | |||||
اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی | همه آفاق حدیثش به روایت برسید |