| | | | | | |
|
ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده |
|
دلم را قرعهی عشق و هوس بر نامت افتاده |
|
|
ز هر سو فتنهای برخاست در ایام حسنت، من |
|
کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟ |
|
|
نمیافتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی |
|
مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده |
|
|
برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره |
|
که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده |
|
|
ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین |
|
چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده |
|
|
مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم |
|
گذاری بر من مهجور بیآرامت افتاده؟ |
|
|
ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن |
|
سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده |
|
|
قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی |
|
هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده |
|
|
ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی |
|
که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده |
|
|
به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی |
|
کنون میبینمت زان وعده خیلی وامت افتاده |
|
|
به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟ |
|
دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده |
|