| | | | | | |
|
بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من! |
|
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من! |
|
|
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین |
|
دور نشسته در شما مینگرم، دریغ من! |
|
|
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو |
|
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من! |
|
|
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو |
|
میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من! |
|
|
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان |
|
من ز فریب چشم تو بیخبرم، دریغ من! |
|
|
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد |
|
بر تن مرده بیرخت مویه گرم، دریغ من! |
|
|
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی |
|
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من! |
|
|
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل |
|
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من! |
|
|
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم |
|
هجر تو میرود روان بر اثرم،دریغ من! |
|
|
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او |
|
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من! |
|
|
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو |
|
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من! |
|