اوحدی مراغهای (غزلیات)/به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم
به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم | که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم | |||||
اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد | که از فراق عزیزان مشوشست دماغم | |||||
مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا | که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم | |||||
چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی | چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم | |||||
از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در | نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم | |||||
همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون | خیال روی تو فرصت نمیدهد به فراغم | |||||
چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم | ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم |