اوحدی مراغهای (غزلیات)/به خرابات گذارم ندهند از خامی
به خرابات گذارم ندهند از خامی | سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی | |||||
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی | عاشق مستم و مشهور به درد آشامی | |||||
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی | تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی | |||||
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب | همه همسایه بدیدند ز کوته بامی | |||||
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری | بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی | |||||
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب | دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی | |||||
اوحدیوار به صد بند گرفتارم، لیک | تو درین بند ندانی که برون از دامی |