| | | | | | |
|
به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد |
|
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟ |
|
|
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست |
|
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد |
|
|
بیا، که درد ترا من به جان خریدارم |
|
اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد |
|
|
لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من |
|
روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد |
|
|
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند |
|
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد |
|
|
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت |
|
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد |
|
|
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک |
|
به آفتاب نمودند و او حکایت کرد |
|
|
اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد |
|
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد |
|
|
به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست |
|
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد |
|
|
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم |
|
میان عالمیانم نشان و رایت کرد |
|
|
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست |
|
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد |
|