اوحدی مراغهای (غزلیات)/بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم
بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم | به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم | |||||
تو خفتهای، خبرت کی بود؟ که من هر شب | به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم | |||||
ملامت من بیدل مکن درین غرقاب | تو بر کناری و من و در میان همی گردم | |||||
به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر | رها کنی، که برین آستان همی گردم | |||||
هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی | دگر به بوی وصالت جوان همی گردم | |||||
قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت | بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم | |||||
لبت بشارت کامی به اوحدی دادست | درین دیار به امید آن همی گردم |