اوحدی مراغهای (غزلیات)/بیروی تو جان در تن بیمار همی باشد
بیروی تو جان در تن بیمار همی باشد | دل شیفته میگردد، تن زار همی باشد | |||||
خو کرد دل ریشم با روی تو وین ساعت | روزی که نمیبیند بیمار همی باشد | |||||
در کار سر زلفت یک لحظه که میپیچم | دست و دل من سالی از کار همی باشد | |||||
اول بتو دادم دل آسان و ندانستم | کین کار به آخر در، دشوار همی باشد | |||||
از عشق حذر کردن سودی نکند، زیرا | کاری که بخواهد شد، ناچار همی باشد | |||||
اندک نشمارم من سودای تو گر اندک | چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد | |||||
چون اوحدی از دیده خوابم نبرد کلی | گر فتنه چشم تو بیدار همی باشد |