اوحدی مراغهای (غزلیات)/تا زندهایم، یاد لبش بر زبان ماست
تا زندهایم، یاد لبش بر زبان ماست | ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست | |||||
گر فتنه میشویم بر آن روی، طرفه نیست | زیرا که یار فتنهی آخر زمان ماست | |||||
گیرم که مهر او ز دل خود برون برم | این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست | |||||
از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟ | از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست | |||||
انصاف، حیف نیست که باری نمیدهد؟ | شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست | |||||
مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش | بندی، که از محبت او بر زبان ماست | |||||
ای اوحدی، ز غیر شکایت چه میکنی؟ | ما را شکایت از بت نامهربان ماست |