اوحدی مراغهای (غزلیات)/تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت | باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت | |||||
برخاستی که: زهر جدایی دهی بما | بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت | |||||
دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود | او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت | |||||
دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ | از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت | |||||
از آب دیده راز دلم خواست فاش شد | شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت | |||||
در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود | چشمی، که بیتو گریه همی کرد، گوش گشت | |||||
گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار | بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت |