| | | | | | |
|
تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آید |
|
چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید |
|
|
به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو |
|
به آخر اندک اندک زو طلبگاری پدید آید |
|
|
شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی |
|
جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید |
|
|
از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن |
|
که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید |
|
|
دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد |
|
که در صحت علامتهای بیماری پدید آید |
|
|
به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی |
|
نشان روز روشن در شب تاری پدید آید |
|
|
ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد |
|
ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید |
|
|
اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی |
|
ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید |
|
|
چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره |
|
که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید |
|