اوحدی مراغهای (غزلیات)/تو در شهری و ما محروم از آن روی
تو در شهری و ما محروم از آن روی | زهی شهر! و زهی رسم! و زهی خوی! | |||||
به بویت شاد میگردم همانا | نمیدانم که بادت میبرد بوی | |||||
به کوی خود دگر بیرون نیایی | اگر بینی که من خاکم در آن کوی | |||||
نبودت هرگز این عادت، مگر باز | غلط کردی گذر کردن بدین سوی | |||||
ترا هر موی دردستیست و آنگاه | من آشفته از دست تو چون موی | |||||
عجب گوی زنخ داری ندانم | که چوگان که خواهد بود این گوی؟ | |||||
چو خواهم بوسه گویی: اوحدی، زر | به نقد این بشنو و باقی تو میگوی |