اوحدی مراغهای (غزلیات)/تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو
تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو | تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو | |||||
من آشفته دل را تا کی آخر | میان خاک و خون غلتیدن از تو؟ | |||||
به گردان رخصت خونم به عالم | که رخصت نیست برگردیدن از تو | |||||
گرم صد آستین بر رخ فشانی | نخواهم دامن اندر چیدن از تو | |||||
ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست | همی باید مرا ترسیدن از تو | |||||
گناهم نیست اندر عشق و گر هست | گناه از بنده و بخشیدن از تو | |||||
اگر صد رنج باشد اوحدی را | شفا یابد به یک پرسیدن از تو |