اوحدی مراغهای (غزلیات)/جان را ستیزهی تو ندارد نهایتی
جان را ستیزهی تو ندارد نهایتی | خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی | |||||
سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز | در سینهی تو نیز بکردی سرایتی | |||||
دارم شکایت از تو، ولی منع میکند | حسن وفا که: باز نمایم شکایتی | |||||
روی زمین چو قصهی فرهاد کوهکن | پر شد حکایت من و شیرین حکایتی! | |||||
خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست | تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی | |||||
از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست | گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی | |||||
زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر | کز کافری بدیع نباشد جنایتی |