اوحدی مراغهای (غزلیات)/حاصل از عشقت نمیبینم بجز غم خوردنی
حاصل از عشقت نمیبینم بجز غم خوردنی | پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی | |||||
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را | از پس سالی عفالله! نیک یاد آوردنی | |||||
سر ز شمشیرت نمیپیچم، که اندر دین من | دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی | |||||
گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی | از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟ | |||||
ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین | هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی | |||||
دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک | راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی | |||||
اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری | ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی |