| | | | | | |
|
حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد |
|
حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد |
|
|
خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست |
|
واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد |
|
|
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست |
|
دل به تماشای او بر در و دیوار شد |
|
|
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد |
|
دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد |
|
|
در دو جهان ذرهای بیهوس او نماند |
|
از همه ذرات کون او چو خریدار شد |
|
|
حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت |
|
عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد |
|
|
بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت |
|
بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد |
|
|
صورت لیلیرخی صبح چو در دادمی |
|
فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد |
|
|
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت |
|
تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد |
|
|
هر چه بجز یاد او قیمت و قدری نیافت |
|
هر چه بجز عشق او پست و نگونسار شد |
|
|
از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست |
|
شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد |
|
|
من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم |
|
دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد |
|
|
گر چه جزین چند بار فتنهی او دیدهام |
|
بندهی این بار من، کین همه انبار شد |
|
|
اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد |
|
رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد |
|