اوحدی مراغهای (غزلیات)/حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو
حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو | عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو | |||||
خم ابروت کمانیست، که دایم باشد | هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو | |||||
حلقهی زلف تو دامیست گره گیر، که هست | حلق و پای دل من بسته به زنجیر درو | |||||
جنتست آن رخ خوب و ز دهان و لب تو | میرود جوی شراب و عسل و شیر درو | |||||
خود که جوید ز کمند سر زلف تو خلاص؟ | که به اخلاص رود گردن نحجیر درو | |||||
بسم این کار پریشان، که نمیبینم جز | جگر ریش و دل سوخته توفیر درو | |||||
گر من از عشق تو آشفته شوم نیست عجب | کاوحدی شیفته شد با همه تدبیر درو |