| | | | | | |
|
خانهی صبر مرا باز برانداختهای |
|
تا چه کردم که مرا از نظر انداختهای؟ |
|
|
هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی |
|
خویش را نیک به جایی دگر انداختهای |
|
|
عوض آنکه به خون جگرت پروردم |
|
دل من بردی و خون در جگر انداختهای |
|
|
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو |
|
تا ندانم که تو بیدادگر انداختهای |
|
|
گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم |
|
چون نکردی به چه آوازه در انداختهای؟ |
|
|
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست |
|
زان همه دل که تو بر یک دگر انداختهای |
|
|
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت |
|
رخت جان برده و بارم ز خر انداختهای |
|
|
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهی غم |
|
آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهای |
|
|
ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون |
|
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداختهای؟ |
|