| | | | | | |
|
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر |
|
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر |
|
|
گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده |
|
گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر |
|
|
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم |
|
گفت: دلم میکند میل کناری دگر |
|
|
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل |
|
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر |
|
|
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟ |
|
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر |
|
|
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی |
|
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر |
|
|
گفتمش: از کار تو نیک فرو ماندهام |
|
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر |
|
|
گفتمش: ای بیوفا، عهد همین بود و مهر؟ |
|
گفت که: میآورند چند قطاری دگر |
|
|
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده |
|
گفت: به از من ببین مظلمهداری دگر |
|
|
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟ |
|
گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر |
|
|
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت |
|
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر |
|