| | | | | | |
|
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی |
|
که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی |
|
|
بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو |
|
ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی |
|
|
به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن |
|
نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی |
|
|
نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او |
|
که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی |
|
|
هلاک من نخواهد بود جز در عشق و میدانم |
|
کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی |
|
|
ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی |
|
کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی |
|
|
ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی |
|
کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی |
|
|
مرا از عشوه هر روزی به فردا میدهی وعده |
|
مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟ |
|
|
ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید: |
|
چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟ |
|