| | | | | | |
|
دلی میباید اندر عشق جان را وقف غم کرده |
|
میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده |
|
|
جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته |
|
بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده |
|
|
گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده |
|
نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده |
|
|
وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده |
|
خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده |
|
|
رقیبش داده صد دشنام او بر وی دعا کرده |
|
حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده |
|
|
نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته |
|
وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده |
|
|
طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته |
|
قفای سیم و زر دیده، به ترک خال و عم کرده |
|
|
میان بیشهی هستی به تیغ نامرادیها |
|
درخت هر مرادی را، که میدانی، قلم کرده |
|
|
بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم |
|
فغان و نالهی خود را عدیل زیر و بم کرده |
|