اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل اسیر حلقهی آن زلف چون زنحیر شد
دل اسیر حلقهی آن زلف چون زنحیر شد | تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد | |||||
چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق | نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد | |||||
نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم | از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد | |||||
دوش میگفتم: برون آیم، بگیرم دامنش | آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد | |||||
یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب | بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد | |||||
چون غلامان جان من بر لب ز تلخی میرسید | دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد | |||||
همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی | اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد |