| | | | | | |
|
دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو |
|
جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو |
|
|
مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس |
|
باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو |
|
|
ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح |
|
بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو |
|
|
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب |
|
مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو |
|
|
آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟ |
|
و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو |
|
|
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟ |
|
سینهی ما سوختست، از پخته و خامش مگو |
|
|
دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟ |
|
آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو |
|