اوحدی مراغهای (غزلیات)/دوش بیروی تو باغ عیش را آبی نبود
دوش بیروی تو باغ عیش را آبی نبود | مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود | |||||
در کتاب طالع شوریده میکردم نظر | بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود | |||||
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو | چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود | |||||
چشم من توفان همی بارید در پای غمت | گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود | |||||
در نماز از دل بهر جانب که میکردم نگاه | عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود | |||||
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو | از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود | |||||
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون | زانکه بحر دوستی را هیچ پایایی نبود |