اوحدی مراغهای (غزلیات)/روزگار از رخ تو شمعی ساخت
روزگار از رخ تو شمعی ساخت | آتشی در نهاد ما انداخت | |||||
ما طلبگار عافیت بودیم | در کمین بود عشق، بیرون تاخت | |||||
سوختم در فراق و نیست کسی | که مرا چارهای تواند ساخت | |||||
مگر او رحمتی کند، ورنه | هر کرا او بزد، کسی ننواخت | |||||
عاشقانش چرا کشند به دوش؟ | سر، که در پای دوست باید باخت | |||||
اوحدی آن چنان درو پیوست | که نخواهد به خویشتن پرداخت | |||||
سخن او نمیتوان گفتن | دم نزد هر که این سخن بشناخت |