اوحدی مراغهای (غزلیات)/روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته
روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته | خاصه رویت که به روحست و روان پیوسته | |||||
زلف از دست بدادیم و ز دل خون بچکید | گویی آن زلف رگی بود به جان پیوسته | |||||
آبم از دیده روانست و خیال قد او | همچو سرویست در آن آب روان پیوسته | |||||
ابروان همچو کمان داری و مژگان چون تیر | وز پی عربده تیرت به کمان پیوسته | |||||
بار دیگر بگزند دل ما میکوشی | ای به رغم دل ما در دگران پیوسته | |||||
در شگرفان حرکاتیست که آتش خوانند | در تو آن هست و دو صد فتنه به آن پیوسته | |||||
اوحدی نام بر آورد به نیکو سخنی | تا که نام تو شد او را به زبان پیوسته |