اوحدی مراغهای (غزلیات)/زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت | هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت | |||||
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم | دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت | |||||
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام | بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت | |||||
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم | زان روز میشمارم و صد بامداد رفت | |||||
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد | جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت | |||||
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم | رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت | |||||
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟ | اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت |