اوحدی مراغهای (غزلیات)/زلف را تاب دام و خم برزد
زلف را تاب دام و خم برزد | همه کار مرا بهم برزد | |||||
دفتر دوستان خود میخواند | به سر نام من قلم برزد | |||||
صورت ماه را رقم بستر | آنکه این چهره را رقم برزد | |||||
آتشی کندرین دل از غم اوست | به سر شعلهای غم برزد | |||||
گلبن وصل او به طالع من | سر به سر غنچهی ستم برزد | |||||
شد ز چشم ترم به خشم، چو دید | لب خشک مرا، که نم برزد | |||||
آه کردم ز درد عشقش و گفت: | اوحدی را ببین، که دم برزد |