اوحدی مراغهای (غزلیات)/زهی! زلف و رخت قدری و عیدی
زهی! زلف و رخت قدری و عیدی | قمر حسن ترا کمتر معیدی | |||||
همه خوبان عالم را بدیدم | بر آن طوبی ندارد کس مزیدی | |||||
مراد چرخ ازرق جامه آنست | که باشد آستانت را مریدی | |||||
برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست | به کوی شاهدی گور شهیدی | |||||
به گنجی میخرم وصل ترا، گر | ز کنجی بر نیاید من یزیدی | |||||
شبی در گردنت گویی بدیدم | دو دست خویش چون حبل الوریدی | |||||
به مستوری ز مستان رخ مگردان | که بعد از وعده نپسندم وعیدی | |||||
هر آحادی چه داند سر عشقت؟ | که همچون اوحدی باید وحیدی | |||||
اگر غافل نشد جان تو از عشق | ز دل پرداز او بر خوان نشیدی |