اوحدی مراغهای (غزلیات)/ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم | خیال روی تو در چشم در فشان دارم | |||||
تو آب دیدهی پیدا بهل، که پوشیده | ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم | |||||
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهی من | که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم | |||||
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست | که از جفای تو دستی بر آسمان دارم | |||||
چنان مکن که به زنار در حساب آید | همین کمر که ز بهر تو در میان دارم | |||||
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر | چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟ | |||||
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست | بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم |