| | | | | | |
|
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد |
|
دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد |
|
|
بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم |
|
که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد |
|
|
دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی |
|
چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد |
|
|
ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من |
|
تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد |
|
|
اگر زندان عشقش را بدیدی با گنهکاران |
|
من از اول گنهکارم، که در زندان عشق آمد |
|
|
نبوت میکنم دعوی به عشق او، که در خلوت |
|
ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد |
|
|
مرا هر کس که میبیند خود و این بارهای غم |
|
به خلق شهر میگوید که: بازرگان عشق آمد |
|
|
مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال |
|
ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد |
|
|
ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید |
|
ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد |
|
|
از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر |
|
به من دادند سر شیری که در پستان عشق آمد |
|
|
مرا پرسی که: درعشق و طریق او چه گویی تو؟ |
|
چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد |
|
|
اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی |
|
غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد |
|