| | | | | | |
|
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود |
|
چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود |
|
|
به خشم رفت و درین گردش زمانم بست |
|
چه رنجها که به من گردش زمانه نمود |
|
|
گهی ز چشمهی جنت مرا شرابی داد |
|
گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود |
|
|
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن |
|
که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود |
|
|
اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم |
|
چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود |
|
|
شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن |
|
چه حالها که مرا آن می شبانه نمود! |
|
|
در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم |
|
مرا معاینه پیری از آن میانه نمود |
|
|
چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم |
|
که این فتوحم از آن بادهی مغانه نمود |
|
|
گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم |
|
به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود |
|
|
به استانش چو گفتم که: در میان آرم |
|
کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود |
|
|
رخش ز دیدهی معنی به صورتی دیدم |
|
که صورت دگران بازی و بهانه نمود |
|
|
چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم |
|
به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود |
|
|
از آن غزال شنیدم به راستی غزلی |
|
که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود |
|