| | | | | | |
|
شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم |
|
انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم |
|
|
من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر |
|
هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم |
|
|
جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد |
|
بر میزنم آبی ز می، باشد که هموارش کنم |
|
|
سجاده گر مانع شود، حالیش بفروشم به می |
|
تسبیح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم |
|
|
دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل |
|
من هم خروشی میزنم، باشد که بیدارش کنم |
|
|
دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بیخبر |
|
اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم |
|
|
در شمع رویش جان من، گم گشت و میگوید که؟ نه |
|
کو زان دهن پروانهای؟ تامن پدیدارش کنم |
|
|
گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان |
|
نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم |
|
|
گویند: وصف عشق او، تا چند گویی؟ اوحدی |
|
پیوسته گویم، اوحدی، تا نیک بر کارش کنم |
|