اوحدی مراغهای (غزلیات)/صنما، بیتو مرا کار به جان آمده گیر
صنما، بیتو مرا کار به جان آمده گیر | دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر | |||||
دل شوریده ز هجر تو به جان میآید | جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر | |||||
زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه | وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر | |||||
خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی | حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر | |||||
آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم | آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر | |||||
گفتهای: اوحدی آن به که ز پیشم برود | رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر |