اوحدی مراغهای (غزلیات)/عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
عالمی را به فراق رخ خود میسوزی | تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟ | |||||
دل سخت تو بجز کینه نورزد با ما | چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟ | |||||
خار این کوه و بیابان همه سوزن باید | تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی | |||||
نسبت گل بتو میکردم و عقلم میگفت: | پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی | |||||
وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت | چرخ پیروزه نمیخواست مرا پیروزی | |||||
شب هجران ترا صبح پدیدار نبود | گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی | |||||
اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بیزر | عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟ |