اوحدی مراغهای (غزلیات)/عشق را پا و سر پدید نشد
عشق را پا و سر پدید نشد | زین بیابان خبر پدید نشد | |||||
جز دل دردمند مسکینان | ناوکت را سپر پدید نشد | |||||
همه چیز از تو بود و در همه چیز | جز تو چیزی دگر پدید نشد | |||||
خبری شد عیان من از فکر | وز عنایت خبر پدید نشد | |||||
هر که پیش تو جان نکرد ایثار | از وجودش اثر پدید نشد | |||||
تا تو منظور بیدلان نشدی | هیچ صاحب نظر پدید نشد | |||||
اوحدی، چارهای بکن خود را | کز تو بیچارهتر پدید نشد |