| | | | | | |
|
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند |
|
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند |
|
|
گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد |
|
چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند |
|
|
زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری |
|
مشکل بتوان کردن و او خود نتواند |
|
|
از طالع خود بر سرگنجی بنشینم |
|
روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند |
|
|
دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن |
|
کس نیست که از چشم تو دادم بستاند |
|
|
از گردش ایام توقع نه چنین بود |
|
کم زهر فراق تو چنین زود چشاند |
|
|
دل بود که از واقعهیمن خبری داشت |
|
و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند |
|
|
از غم نتوانم که نویسم سخن خود |
|
ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟ |
|
|
پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم |
|
در شهر شما قصهی درویش که خواند؟ |
|
|
دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان |
|
مگذار که ایام به تلخی گذراند |
|