| | | | | | |
|
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیدهام |
|
سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیدهام |
|
|
دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف |
|
خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیدهام |
|
|
چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک |
|
نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیدهام |
|
|
قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست |
|
خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیدهام؟ |
|
|
یاد او را بر دل و دل را به جان پیوستهام |
|
مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیدهام |
|
|
من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون |
|
ماجرای دوست را زیر سخن پوشیدهام؟ |
|
|
اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر |
|
گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیدهام |
|