اوحدی مراغهای (غزلیات)/فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود | شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود | |||||
گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست | لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود | |||||
بارها از بند او آزاد کردم خویش را | باز دل در بند زلف تابدارش میشود | |||||
بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت: | چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود | |||||
طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد | ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود | |||||
عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی | راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود | |||||
اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت | رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود |