اوحدی مراغهای (غزلیات)/مرا حدیث غم یار من بباید گفت
مرا حدیث غم یار من بباید گفت | گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت | |||||
حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند | ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت | |||||
دل شکستهی من گم شد، این سخن روزی | بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت | |||||
حدیث دوستی و قصهی وفاداری | به من چه سود؟ به دلدار من به باید گفت | |||||
ز درد دوری او تا بکی کشم خواری؟ | چو طاقتم به سر آمد سخن بباید گفت | |||||
نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی | بما حکایت آن پیرهن بباید گفت | |||||
دوای درد دل اوحدی به دست کنم | گرم بهر که درین انجمن بباید گفت |