اوحدی مراغهای (غزلیات)/مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش | ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش | |||||
صدبار گفتهام دل خود را بدین هوس: | کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش | |||||
وقتی علاج مردم بیمار کردمی | اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش | |||||
باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی | تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟ | |||||
پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر | بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش | |||||
گو: بوسهای بده، لبت ار میکشد مرا | باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش | |||||
ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست | شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش |