| | | | | | |
|
مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟ |
|
با ما نمینشیند بی ما چراست گویی؟ |
|
|
ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا |
|
وین قصه خود بر او باد هواست گویی |
|
|
صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی |
|
در دین خوبرویان کشتن رواست گویی |
|
|
نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی |
|
این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟ |
|
|
از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی |
|
تا زندهای حکایت زان سر و راست گویی |
|
|
با دیگران بیاری آسان بر آورد سر |
|
این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی |
|
|
خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد |
|
آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی |
|
|
گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم |
|
تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی |
|
|
از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش |
|
رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی |
|