اوحدی مراغهای (غزلیات)/من نخواهم برد جان از دست دل
من نخواهم برد جان از دست دل | ای مسلمانان، فغان از دست دل | |||||
سینه میسوزد نهان از جور چشم | دیده میگرید روان از دست دل | |||||
ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی | بر تنم باری چنان از دست دل | |||||
هر که از دستان دل غافل شود | زود گردد داستان از دست دل | |||||
جاودانی دیدهای باید مرا | تا بگریم جاودان از دست دل | |||||
جانم اندر تاب و دل در تب فتاد | این ز دست چشم و آن از دست دل | |||||
گفته بودم: پای در دامن کشم | وین حکایت کی توان؟ از دست دل | |||||
قوت پایی ندارد اوحدی | تا نهد سر در جهان از دست دل |